همشهری آنلاین _ رضا نیکنام : او را شاید بتوان تنها کسی دانست که پیگیریهایش در ادارههای دولتی آن زمان باعث شده پای آب و گاز به محله خزانه باز شود و امروز ساکنان از این نعمت ها بهره مند باشند. به جز اینها حاج «علیرضا دستباز» بانی تعاونی اسلامی در محله خزانه بخارایی بود و در دوران حیاتش به محرومان و مستضعفان بسیاری خدمت کرد. این جانباز ۷۰ در صد ترور در زمان انقلاب و پدر شهید «محمد حسین دستباز» است که در تاریخ ۲۶ مرداد ماه سال ۱۳۹۹ در سن ۹۷ سالگی به شهادت رسید. ماجرای چگونگی جانبازی حاج «علیرضا دستباز»، طرح ترورهایی که منافقین برایش کشیده بودند و به دنبال آن درگیری هایی که با منافقین پیدا کرد، قبل از شهادتش در گزارش همشهری آمده بود که در ادامه بخشی از آن را مرور میکنیم.
خواندنیهای بیشتر را اینجا دنبال کنید
چهره نام آشنای قطعه۲۶ بهشت زهرا(س)
این مرد شجاع و قهرمان دستان خود را در سال ۶۴ در راه مبارزه با منافقین از دست داد. او ۳۵ سال بدون دست زندگی کرد و در تمام این سالها ذرهای از محبت و وفاداریاش به انقلاب و ولایت کم نشد. سخنان پر صلابت او برای تمام کسانی که او را میشناختند آشنا و شنیدنی بود. اما نهایتا او نیز به شهادت رسید و پیکرش در قطعه ۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد. فرزندش شهید محمدحسین دستباز نیز سال ۱۳۶۱ در عملیات بیت المقدس و در سن ۱۶ سالگی به شهادت رسیده بود.
روایت اول:
میدان شهدای تهران و اولین گلوله سرکش
هنوز انقلاب وارد مسیر اصلی خود نشده بود که حاج «علیرضا دستباز» هدف اولین ترور شد: «وقتی که قرار شد در اعتراض به اقدامات رژیم مردم در میدان شهدا تجمع کنند من هم با موتور خودم را به میدان رساندم. جمعیت زیادی آنجا جمع شده بود. عده ای روزی زمین نشسته بودند. متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد که ناگهان تیراندازی شروع شد. در یکی از کوچه ها سربازی را دیدم که نزدیکم می شد. پاره آجری برداشتم و آن را به طرفش پرت کردم. آن سرباز جا خالی داد و با تفنگش به سمتم تیراندازی کرد درست همان لحظه خودم را پشت اتوبوسی انداختم و تیر به بدنه اتوبوس خورد. به این ترتیب از اولین گلوله جان سالم به در بردم.»
روایت دوم:
حامی شاه و گلولهای به جای من به دیوار خورد
صدای مرگ بر شاه مردم، حسابی شاه دوستها را در محله عصبانی کرده بود. خیلی ها می دانستند دستباز یکی از افرادی است که از مبارزان انقلابی حمایت می کند و برای همین یکی از سلطنت طلبها نقشه کشید او را به شهادت برساند: «اهالی در میدان خزانه جمع شده بودند و علیه شاه شعار می دادند. من هم سر دسته افراد شده بودم و مردم را هدایت می کردم. ناگهان صدای گلوله ای شنیده شد و متوجه شدم یکی تفنگش را سمتم نشانه گرفت و شلیک کرد. خوشبختانه گلوله به من نخورد و با فاصله کمی از من به دیوار اصابت کرد. بعد از مدتی، همان فردی که به سمتم شلیک کرده بود به درک واصل شد.»
روایت سوم:
نارنجک توی دستم منفجر شد
سال ۶۳ جمعی از منافقین با حضور در مسجد خزانه و به راه انداختن بحث و جدل و مطرح کردن موضوعات انحرافی و شبههافکنی، قصد ایجاد آشوب را در این محله داشتند که با هوشیاری حاج آقا دستباز و بچههای مسجد و هیئت این نقشه خنثی شد. البته منافقینکوتاه نیامدند و بعد از این ماجرا، با اجاره یک مغازه در ابتدای کوچه مسجد، کتاب فروشی راه انداختند. جدیت او در مبارزه با منافقین کاسه صبر جریان های انحرافی را لبریز کرده بود و بارها سخن از تهدید به ترور او به میان میآمد: «یک روز به خانه ما تلفن زدند و گفتند «تو را میکشیم» روز پنجشنبه بود که شنیدم حاج «اصغر صفار» که همسایه ما بود ترور شده است.»
منافقی که دنبال حاج آقا دستباز آمده بود تا ترورش کند او را نشناخته بود و چند ساعت بعد دوباره سراغشآمده بود: «چند ساعتی از ترور صفار در محله نگذشته بود که عناصر ضد انقلاب به دنبال من در محله بود. آن موقع در تعاونی اسلامی محلی که راه انداخته بودم کار می کردم. همان موقع خانمی که برای خرید پیش من آمده بود، همان قاتل را شناخته بود و به من گفت حاجی این فرد صفار را به شهادت رسانده. به همین دلیل دنبالش دویدم و با داد زدن به مردم فهماندم که این فرد منافق است.»
دستباز، از لحظه دلهرهآوری که باعث جانبازی اش از ناحیه مچ ۲ دست شد سخن میگوید: «منافق برای اینکه خودش را از چنگ مردم نجات دهد با خودش نارنجکی داشت و ضامن آن را کشیده بود. مردم هم فرار کردند، اما چون فرصت کم بود و اگر کسی جلوی انفجار را نمی گرفت ممکن بود عده زیادی شهید شوند با دست نارنجک را گرفتم و آن را به زیر شکم منافق فرستادم و همان موقع نارنجک منفجر شد اشهدم را خواندم. ۳۲ نفر از اهالی مجروح شدند. خودم هم از ناحیه ۲ دست آسیب شدیدی دیدم که منجر به قطع مچم دستانم شد و اینطور جانباز شدم.»
روایت آخر:
حضرتآقا اولینکسی بودندکه به عیادت آمدند
«پزشکان ۱۴ ساعت برای عمل کردنم در بیمارستان وقت گذاشتند اما مجبور شدند ۲ مچ دستم را قطع کنند. حدود ۱۵ روزهم در بیمارستان بستری بودم و در نهایت به خانه آمدم، اما فکر نمی کردم اولین کسی که به عیادتم بیاید چهره ای باشد که افتخار ابدی برایم به ارمغان بیاورد.» این حرف را دستباز می زند: «یک روز آمدند جلوی در خانه و گفتند یکی از مسئولان برای عیادت میآید. چند ساعت بعد حضرت آیت الله خامنه ای به دیدنم آمدند که آن موقع رییس جمهور بودند. هنوزم عکس آن ملاقات را در خانه و روی طاقچه گذاشتهام و هر بار آن را می بینم خستگی از تنم بیرون می رود.»
نظر شما